رمان

#گمشده
#part_8
#بــــرکـ
بیشتراز این نخاستم توی گذشته تلخ زندگیم بمونم...
یاداوری گذشته بیشتر حال سوسن خراب میکرد...
سالها طول کشید منو دوروک اون گذشته‌ی
لعنتی‌رو از یادش بردیم..نخاستم نمک
روی زخمش بشه...
از خونه زدم بیرون به مقصد خونه عمو‌عاکف
بعداز اینکه رسیدم...به طرف اتاق دوروک رفتم
و بدون در زدن وارد شدم
درکمال تعجب روی کاناپه لش کرده بود
و گیم میزد..عصبی به طرف تلویزیون رفتم
و خاموشش کردم با دیدن من اخمی کرد
دوروک:چرا خاموش کردی داشتم بازی میکردم
برک:دوروک تو متوجه‌ی داری چکار میکنی؟؟
یک هفته‌اس زندگیم بهم ریخته..عذاب
وجدان گرفتم؛؛میخام بخوابم چهره‌ی
اون دختره میاد جلو چشمم
بیخیال سیبی گاز زد و گفت
دوروک:مگه من گفتم عذاب وجدان بگیری؟
درضمن اگر میخای چهره‌ی اون دخترو
نبینی بهتره نخوابی..مثل من
این حجم از بیخیالیش عصابمو خورد میکرد...
برک:دوروک یه فکری بکن..سوسن فکر
میکنه ما یکاری کردیم
دوروک:خواهرت که کار خودشو کرد الان
خشحاله منو لو داد؟بازم خدارشکر بابام
دست به سرشون کرد
دست به کمر شدم و پوزخندی زدم...
برک:ارزش اون اتاقو داشت؟
اخمی کرد و بلند شد به طرفم امد
دوروک:همینطور که من توی گذشته و
زندگی تو دخالت نمیکنم
توعم حق داری تو زندگی شخصیم
دخالت کنی؛فهمیدی؟
توی چشماش زل زده بودم..سعی کردم
بغضمو کنترل کنم و صدام نلرزه
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان‌ #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_درو
دیدگاه ها (۳)

فوریییی

رمان

رمان

چالش

Part 2:

پارت ۷۸

black flower(p,301)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط